چهل دزد

افزوده شده به کوشش: صوفیا ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: فضل الله مهتدی (صبحی)

کتاب مرجع: افسانه‌ها، جلد دوم ص ۱۷۹ - انتشارات جامی چاپ اول ۱۳۷۷

صفحه: ۴۵۵-۴۵۹

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: سکینه آوردی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: چهل دزد

روایتی است از زرنگی‌های دختری که نمی‌گذارد آب خوش از گلوی چهل دزد پایین برود و سرانجام آن‌ها را دستگیر می‌کند. در قصه‌ها همان‌طور که برای تضعیف جلوه دادن زن روایت‌هایی هست، برای نشان دادن هوش و ذکاوت و زرنگی او نیز روایت‌هایی وجود دارد از جمله همین روایت «چهل دزد» که روایتی خنده‌آور نیز هست. و مهارت «صبحی» نیز در روایت آن، به حلاوتش افزوده است. از نکات دیگر این روایت استفاده از عدد «چهل» است چهل کنیز، چهل غلام، چهل روز، چهل دزد، چهل اتاق و…. دختر پادشاه نیز در سایه زرنگی‌های سکینه قرار گرفته است و این امر باعث می‌شود جلوه بیشتری به کارهای سکینه داده شود.

پادشاهی دختری یکی یک دانه داشت و برای همین هر کار که دختر می‌خواست برایش انجام می‌داد. روزی از پدرش چهل کنیز یک شکل و یک قد خواست که لباس‌های یک جور داشته باشند. پادشاه برایش مهیا کرد. کنیزها دور و بر دختر پادشاه می‌پلکیدند. گاهی با او بیرون از قصر می‌رفتند و لودگی می‌کردند و خلاصه خوش بودند.روزی دختر پادشاه آمد و از پدرش خواست که قصری میان شکارگاه بسازد و چهل غلام زرین کمر یک شکل و یک جور برایش حاضر کند که در شکارگاه از قصر نگهبانی کنند. پادشاه هم که گوش به دهان دخترش داشت. هر چه خواست آماده کرد. دختر از پدرش اجازه گرفت که به همراه غلامان و کنیزان چند روزی به شکار برود. پادشاه او را منع کرد ولی دختر اصرار کرد. پادشاه انگشتر خود را به او داد و گفت که مواظبش باشد و در برگشتن به او نشان بدهد.دختر وقتی وارد قصر شد از آن خیلی خوشش آمد و برای پادشاه پیغام فرستاد که چهل روز آن‌جا می‌ماند. غلام‌ها هر چه که لازم بود می‌رفتند از شهر می‌آوردند.چند روزی گذشت تا اینکه یک روز چهل دزد جلوی چهل غلام را گرفتند و هر چه داشتند به یغما بردند. غلام‌ها از ترس پا به فرار گذاشتند. شب شد، دختر دید غلام‌ها نیامدند. قرار شد هر کدام به نوبت کشیک بدهند. در بین کنیزها دختری بود به اسم سکینه آوردی که خیلی زرنگ و باهوش بود. هر شب کارشان دست‌افشانی و پایکوبی بود. یک شب که سکینه آوردی مشغول دست‌افشانی بود دامنش به شمع خورد و آن را خاموش کرد. هر چه دنبال آتش زنه گشتند پیدا نکردند. سکینه آوردی چشمش افتاد به بیرون قصر و دید از جایی روشنی بیرون می‌زند. شمع را برداشت که ببرد آن‌جا روشن کند. آمد و آمد تا رسید به در باغ بزرگی. وارد شد دید وسط باغ کنار استخر یک تخت گذاشته‌اند، یک مرد خوش‌هیکل هم روی آن نشسته. سکینه سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد و بعد پرسید: این‌جا چه می‌کنی؟ سکینه گفت: از دنیا سیر شدم و سر به بیابان گذاشتم و به این‌جا رسیدم. بعد پرسید: تو این‌جا چه می‌کنی؟ مرد شرح داد که آن‌ها چهل دزد هستند و چند شب پیش هم غلام‌های پادشاه را لخت کرده‌اند و قرار است بروند و قصر دختر پادشاه را که همین نزدیکی‌هاست خالی کنند. سکینه با زبان‌بازی او را راضی کرد که نقب و جاهای دیگر را به اون نشان بدهد. سرخک همه جا را به او نشان داد تا رسیدند به یک چاه. دختر سرخک را هل داد و انداخت توی چاه، درش را بست. پلو و خورشت را برداشت، شمع را روشن کرد و برگشت به قصر. ماجرای او با سرخک شد اسباب خنده دخترها.شب بعد باز دامن سکینه به شمع خورد و آن را خاموش کرد. سکینه شمع را برداشت و رفت سراغ سرخک. سرخک که دوستانش او را از چاه بیرون آورده بودند، تا دختر را دید در دل گفت: امشب دیگر دیشب نیست. سکینه باز با زبان‌ چرب و نرم با او صحبت کرد و فریبش داد. این بار هم سکینه، سرخک را توی زنبیلی بر بالای سقف آویزان کرد. پلو و خورشت دزدها را برداشت و شمع را روشن کرد و به قصر رفت و با دخترها گفت و خندید. دزدها که آمدند سرخک را ندیدند، گشتند تا او را درون زنبیل به سقف آویزان دیدند.شب سوم هم باز مثل دو شب پیش سکینه به باغ آمد و با سرخک خوش و بش کرد و از او آب خواست وقتی سرخک آب آورد، سکینه توی آن داروی بیهوشی ریخت و گفت: می‌ترسم تو از من ناراحت باشی. نکند توی این آب زهر ریخته باشی. سرخک ظرف آب را از او گرفت و نصفش را خورد. بعد هم بیهوش افتاد. سکینه هم دوای زرنیخی به صورت او مالید و تمام موهایش را برد. بعد او را بزک‌ و دوزک کرد و لباس زنانه هم تنش کرد پلو و خورشت را برداشت، شمع را روشن کرد و به قصر برگشت.صبح دزدها آمدند، دیدند سرخک نیست. تا اینکه گشتند و فهمیدند چه بلایی سرش آمده. دزدها شب که شد بیرون نرفتند تا ببینند این حریف‌شان کیست. سکینه آوردی شمع به دست وارد باغ شد و یک وقت دید میان چهل دزد اسیر است و سرخک هم جایی آن پشت و پسله‌هاست. سکینه دید اگر خودش را ببازد، دیگر باخته است. این بود که به آن‌ها گفت: ما چهل و یک دختر هستیم، یکی از یکی خوشگل‌تر اگر اجازه بدهید می‌روم و آن‌ها را هم می‌آورم این‌جا. دزدها به دختر شک داشتند تا اینکه سرخک ضمانت او را کرد. در این موقع چشم یکی از دزدها به انگشتر دست سکینه افتاد و فهمید انگشتر پادشاه است آن را به عنوان گرو از سکینه گرفت. دختر پادشاه انگشتر را به سکینه داده بود که در این رفت و آمدها آسیبی نبیند. سکینه به قصر رفت و ماجرا را برای دختر پادشاه شرح داد. دخترها همه راه افتادند به طرف باغ. دزدها تا آن‌ها را دیدند حیرت کردند گفتند: ما چهل نفریم، این‌ها هم چهل نفر. یک عروسی چهل نفره این‌جا راه می‌اندازیم.دخترها به آن‌ها گفتند اول یک حمام بسازید تا حمام برویم و حنابندان کنیم. دزدها بنا و عمله آوردند و در اختیار دخترها گذاشتند تا هر جور دوست دارند حمام را بسازند. در ضمن ساختن حمام، سکینه با یک مقنی آشنا شد و از او خواست نقبی هم به قصر دختر پادشاه بزند. ساختن حمام که تمام شد و به خرینه آب انداختند، دخترها وارد آن شدند. سکینه ده پانزده کبوتر با خودش آورده بود، پر کبوترها را کند و به خزینه انداختندشان خوشان هم از راه نقب به قصر برگشتند. کبوترها در خزینه بال می‌زدند و دزدها فکر می‌کردند که دخترها دارند خودشان را می‌شورند. اما هر چه منتظر شدند دیدند آن‌ها بیرون نمی‌آیند. در را شکستند و رفتند و دیدند جا تر است و بچه نیست.دختر پادشاه گفت: چهل روزمان تمام شده و فردا باید به شهر برگردیم. اما انگشتر پدرم هنوز در دست دزدهاست. سکینه صبح فردا خودش را به شکل درویشی درآورد و به در باغ رفت. دزدها گفتند درویش را بگوییم بیاید بلکه وردی، دعایی چیزی به ما یاد بدهد تا به وصال دخترها برسیم، درویش گفت: چیزی از آن‌ها در دست دارید؟ انگشتر را نشان دادند. گفت: گودالی بکنید و آتشی درست کنید دزدها چنین کردند. درویش که همان سکینه بود، انگشتر خودش را با انگشتر پادشاه عوض کرد. بعد که آتش درست شد انگشتر خود را به داخل آن انداخت و انگشتر پادشاه را پنهان کرد. بعد به دزدها گفت این‌جا بنشینید تا آتش خاکستر شود. وقتی آتش خاکستر شد دخترها پیش شما می‌آیند. بعد هم به قصر برگشت.دزدها هر چه منتظر شدند کسی نیامد. این بود که یک نفر از خودشان را تغییر قیافه دادند و لباس زنانه به تنش کردند و به سراغ دخترها فرستادند. دزد آمد و جلوی قصر صدایش را بلند کرد که: سوزن و سنجاق می‌فروشم. دختر پادشاه ویرش گرفت که: سوزن سنجاقی را صدا بزنند تو بیاید. وقتی وارد شد سکینه فهمید که از دزدهاست. این بود که وانمود کرد که دزد عمه اوست. خلاصه او را کم‌کم به حمام کشاندند و لختش کردند و هر چه گوشت اضافه داشت بریدند و برش گرداندند باز دزدها تصمیم گرفتند انتقام خود را از دخترها بگیرند. با لباس مبدل و به شکل یک کاروان تجاری به در قصر آمدند. دخترها آن‌ها را راه دادند. سکینه شناختشان و فهمید که دزدها را توی صندوق‌ها جا داده‌اند. خلاصه به دخترها گفت آب جوش آماده کنید و به آن‌ها یاد داد چه کار بکنند. سکینه آن چهار پنج نفر را که سرخک هم میان‌شان بود تا نیمه شب به حرف گرفت. از آن طرف دخترها در صندوق‌ها را باز کردند و آب جوش روی دزدها ریختند. این چهار نفر موقع خوابیدن در صندوق‌ها را باز کردند، دیدند رفقاشان سوخته‌اند، خواستند فرار کنند که چهل کنیز ریختند و آن‌ها را گرفتند و دست‌هایشان را بستند و فردا با خود به شهر بردند و تحویل پادشاه دادند. سکینه از پادشاه خواست سرخک را به او ببخشد. سکینه زن سرخک شد و سال‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد